سرزمین پیلهها و پروانهها
بو میکشیم زندگی را با طعم چای داغ لبریز، لب سوز، لب دوز.
در یک جاده مهآلود شمالی. سر میکشیم چای را با طعم لحظههای سبز سیر زندگی در استکانهای کمرباریک. مهمان بوتههای چهار فصل سال میشویم روی کوههای کم ارتفاع در مسیرهای سبز.
پرواز گنجشکها را به تماشا مینشینم در میان بوتههای چای که در ردیفهای منظم پشت هم کاشته شدهاند. خوشحالیم که این قصیده طولانی با وزن سبز و با ردیف درختانش پایانی ندارد. پایانی هم اگر باشد، میشود ابتدای آبی آسمان و کیست که برای آسمان آبی پایانی متصور باشد؟ همان است که میگویم. کوههای کمارتفاع سبز لاهیجان را که ادامه بدهی میرسی به کوههای بلند پوشیده از برف سال و بعد آبی آسمان. لاهیجان از غرب به آستانه اشرفیه و سفیدرود میرسد. از شمال، به ساحل خزر میرسد. مشرق را که ادامه میدهد میشود لنگرود. به سوی جنوب که میرود به دیلمان میرسد و جنوب غربی را اگر ادامه بدهد میشود سیاهکل.
ملاقات با شیطانکوه
لاهیجان را باید یکسره به شیطانکوه بکشانی و از بلندای این کوه به تماشایش بنشینی. امتحان کن تا این شهر با سقفهای سفالی نارنجیاش برای همیشه در ذهنت حک شود. لاهیجان هرچند از روزهای گذشته خویش فاصله گرفته و بخشهایی از آن همان رنگ شهرهای بیهویت را گرفته، اما هنوز هم شناسنامه خود را دارد. لاهیجان را از بلندای شیطانکوه به تماشا که مینشینی تازه شناسنامه این شهر از مه بیرون میآید. خانههایی با سقفهای سفالی، آشنا با لهجه باران، ردیف و شانه به شانه هم در دل چشمانت مینشیند.
خیابانهایی که ادامه پیدا میکند تا دل گرفته آسمان. خیابانهای خطکشی شده بدون اینکه خانهای پیش و پس شده باشد. بدون اینکه خانهای بلند و کوتاه شده باشد. معماری باور نکردنی دارد. هیچ کجای ایران، همسایگیها اینطور شانه به شانه و با نظم و ترتیب در دل چشمانت نمینشیند. پلههای شیطانکوه را یکی یکی که پشت سر میگذاری، برگرد و به شهر نگاه کن تا حست با ما یکی شود. کولهات را زمین بگذار و چشم بگردان به کوچه پس کوچههای شهر. تا آرامش شهری که اصول معماری را رعایت کرده در دل چشمهای خسته ات آشیانه کند.
دسته دسته سار ریتم بگیرد میان نینی چشمانت. شیطانکوه و این همه آرامش. فریب این اسم را نخور. هیچ کس بدرستی نمیداند چرا آن را به این اسم مینامند. برخی میگویند شاه نشینکوه بوده و بعدها شیطانکوه شده است. هرچه باشد این کوه زیبایی خاص خود را دارد. پوشیده در شولای سبز درختان. نه، شیطان چیزی از عظمتش کم میکند و نه، شاه برعظمت چیزی میافزاید. اما شیطان اسمش را رمزآلود میکند. شاید برای همین است که کسی دقیقا نمیداند چرا این کوه چنین نامی گرفته است. رازآلود میشود وقتی دل آسمانش میگیرد و مه هوای سقفهای سفالی نارنجیاش میکند و در کوچه پس کوچههای شهر گم میشود.
نارنجیهایی که بوی اصالت میدهد. از شیطانکوه آبشاری مصنوعی سرازیر میشود و به دریاچه روبهروی کوه میریزد. دریاچه که این روزها جزیره از دل آن بیرون کشیدهاند و داخل آن رستورانی است برای گذران لحظههای با هم بودن. جمعهای دوستانه و خانوادگی. پلههای شیطان کوه را که زیر گام بگذاری تازه میشود بام لاهیجان. شهر با همه قصهاش زیر نگاهت قرار میگیرد. غروب آفتاب را به تماشا بنشین آن زمان که رخسار خویش را در دریاچه روبهرو به تماشا مینشیند. گر میگیری از این همه زیبایی. شکوه میگیرد نگاهت. همه مسیر که تو پله پله بالا آمدی تا رفتن و آمدن خورشید را به تماشا بنشینی. امروز میتوانی با سوار شدن به تلهکابین شهر به تماشا بنشینی. کوهها پوشیده در سبزی درختان، بوتههای زیبای چای. زنان ومردان که طعم زندگی از بوتهها میگیرند. و زیر چشمانت جاری میشوند در متن زندگی.
مسیر تله کابین لاهیجان راه جنگل میبرد و آسمان. بازی ابر است و مه؛ اما اینجا هم تا چشم کار میکند درخت میراندهاند و به دست تبر سپردهاند برای ساختن خانههای ویلایی. خانههای که بوی اصالت نمیدهد. نارنجی آنها با نارنجی خانههای لاهیجان سالهای سال فاصله دارد. غریبگی عجیب دارد با آنچه بود و آنچه شد. خانههایی که چند روزی از سال محلی برای آرامش آنها میشود. هرجور حساب کنی، نمیارزد. حساب و کتابش جور در نمیآید. ضرر روی ضرر است. نه نمیارزد. به مرگ این همه سبز و سرخ نمیارزد جان طبیعت را بگیری تا چند روزی در دل خانهای از جنگل آرامش بگیری. آرامش از جنگل بگیری تا آرام بگیری. بام سبز لاهیجان را هم میتوان پیاده آمد هم با ماشین. محلی برای پیاده روی و کوهنوردی است.
بام لاهیجان پر از شیطنتهای کودکانه است، شلوغ و دلفریب سالم و سرحال. هرچند از زیبایی کودک آرام لاهیجان کم نمیکند.
اصلا بر این بلندا، زندگی دیگری جاری است. لاهیجان را اگر کودکی آرام، متین، سالم و سرحال بدانی، بام لاهیجان پر از شیطنتهای کودکانه است، شلوغ و دلفریب، سالم و سرحال. هرچند از زیبایی کودک آرام لاهیجان کم نمیکند. اصلا این دو کنار هم معنا مییابند. تکمیلکننده همدیگرند. نگاهت را از همان بالا پرواز بده تا کوچه پس کوچههای قدیمی شهر. بگذار بوی سنت بگیری. لحظه را اصالت بده.
عمق را بکاو در کوچههایی که پر است از خاطرات پدربزرگها و مادربزرگها. خلوتت را به کوچهها که میکشانی از جلوی درهای قدیمی چوبی گذر میکنی با کلونهای آهنی زنانه و مردانه. معماری ایرانی اسلامی را به رخت میکشد. روزنههای کوچک ناودانها که آشناترینند با لهجه باران و ترانه آسمان. ناودانها همین جاست که شعر میشوند. پناه میشوند. باور نداری. به لاهیجان بیا. شهری که سقفهایش از یورش مدرنیته جان سالم به دربردهاند. نارنجیماندهاند و سفالی.
از کدوم پروانه پروازت گرفت
لاهیجان، شهر پیلهها و پروانههاست. سفر به لاهیجان باید درست در فصل پروانه شدن باشد. بهار را میگویم. هرچند هیچ چیزی دیگر مثل گذشته برقرار نیست. امروز پیلهها بیشتر به کار میآیند تا پروانه. ابریشم را بیشتر میپسندند تا پروانه شدن، ولی چارهای نیست. باورکن اگر پرواز نکنی، مرداب میشوی. پس بهارت را به لاهیجان بکش. پروازی باید. نگاهی دوباره. پاره کردن پیلهای. پیله نگاهت را که بشکافی پروانگی را آغاز میکنی. پروانهمیشوی. اصلا پرواز لاهیجانیها از همین پروانههاست. پیش از آنکه نامش با عطر چای آوازه بگیرد، با پروانه پروازش گرفت و البته با ابریشمها که به دنیا صادر میکرد. اما قصه چای؛ چای را نخستینبار حاجمحمد حسین اصفهانی در سال 1302 هجری قمری در عصر ناصرالدین شاه به ایران کشاند، اما موفقیتی به بار نیاورد. بعدها شخصی به نام محمدخان قاجارقوانلو ملقب به کاشفالسلطنه در سال 1319 چای را از هند به ایران میآورد. بربالای همان شیطانکوه اگر هستی میتوانی با تلهکابین بر بلندای لاهیجان قرارگیری تا یکی از بکرترین لحظههای خلقت به ذهنت ارزانی شود. بوتههای ردیف چای که ریتم گرفته روی کوهها. جایی بین شیطانکوه و کوههای فلاحخیر، بخشی از سلسله جبال البرز. اگر به گشت و گذارت ادامه بدهی حتما راهت به موزه چای لاهیجان میافتد.
آرامگاه کاشف السلطنه، پدر چای ایران. پر از اشیای قدیمی از کتب خطی گرفته تا لباسهای رنگ رنگ محلی. ادامه بدهی. اگر سراشیبیاش را تاب بیاوری، میرسی به باغ کشاورزی. باغ پژوهشکده کشاورزی. لبریز انواع گلها و گیاهان آپارتمانی، باغچهای و درختچههای تزیینی. اگر زمان اجازه میدهد لحظههایت را بکش به دریاچه زیبایش. از لحظهها استفاده کن. نو شو.
آبشار لونک
شب را به فردا میکشانی. پا به پای جادههای رها شده در دل شالیزارها که بشوی بوی نشا تو را در برمیگیرد. نمنم و مرطوب. جاده را به کوهستان که بکشی در دل جنگل گم میشوی. گم شدنی که دنبال راهی برای پیدا شدن نیست. مسیر را که ادامه بدهی آبشار از کنار رد میشود که در حال برگشتن است. آبشاری که میان شاخ و برگ درختان گم و پیدا میشود. نقره روی نقره میریزد و روحت را میپالاید. پا به پا جادهای که از یک سو به درهای ختم میشود که سالهاست رودخانهای در آن لانه کرده است.
میآید و میرود. همه اینها از آبشاری به اسم لونک جان میگیرد. لونک مقصد کوهنوردان است و جوانان عاشق سرعت هستند. گرسنگی را اگر به اینجا کشاندهای لحظهای شک نکن. لحظه بده به طعم کباب گیلهمردها. زمانی که کفشهای خسته را از پا درمیآوری و پاهای خستهتر از کفشها را به سردی آب رودخانه میسپاری. گرسنگی را با کباتترش رفع کن با لهجه گیلکی و دیلمانی. به گوشت کباب انجیر و پیاز، سبزی معطر، رب محلی و ادویه مخصوص میزنند. تا کباب ترش درست شود. خوردن دارد. سفر به لاهیجان بدون کلوچه لاهیجان چیزی کم دارد. وقتی به مبدا باز میگردی جایش بیشتر خالی میشود. تحفهای است که همیشه همراه مسافر به شهرهای دیگر رفته است؛ بنابراین لحظههای آخر لاهیجان را به یک کلوچه فروشی میکشانیم. باید طعم لاهیجان را به شهر خود بکشانیم.